loading...
ارمغان
محمد بازدید : 0 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

لحظه های شعله ور

 

انگار شب تنیده نگاهت را؛  از واژه های غم زده لبریزی

گاهی گمان خسته ی من این است هر آن شبیه صاعقه می ریزی

 

هر شب به انتظار تو غوغایی ست در لحظه های شعله ور باران

بشکن سکوت کهنه ی دنیا را؛ با حرف تازه ای... غزلی... چیزی

 

در حجم بی­نهایت دستانت شوق هزار پنجره پرواز است

ای کاش بی­نهایت دستت را یک شب به شانه­هام بیاویزی

 

با اینکه سهم آینه ها از تو چیزی بجز هراس شکستن نیست؛

اما هنوز منتظرم شاید؛ از ناگهان حادثه، برخیزی

 

امشب بیا و حلقه ی دستت را بنداز دور خلوت آغوشم

تکرار کن طلوع نگاهت را در تنگنای این شب پاییزی

 

دلگیر نیستم که نمی دیدی یک عمر اشتیاق نگاهم را

دلگیرم از خودم که نفهمیدم از واژه های غم­زده لبریزی...

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 2
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 7
  • بازدید سال : 10
  • بازدید کلی : 234