لحظه های شعله ور
انگار شب تنیده نگاهت را؛ از واژه های غم زده لبریزی
گاهی گمان خسته ی من این است هر آن شبیه صاعقه می ریزی
هر شب به انتظار تو غوغایی ست در لحظه های شعله ور باران
بشکن سکوت کهنه ی دنیا را؛ با حرف تازه ای... غزلی... چیزی
در حجم بینهایت دستانت شوق هزار پنجره پرواز است
ای کاش بینهایت دستت را یک شب به شانههام بیاویزی
با اینکه سهم آینه ها از تو چیزی بجز هراس شکستن نیست؛
اما هنوز منتظرم شاید؛ از ناگهان حادثه، برخیزی
امشب بیا و حلقه ی دستت را بنداز دور خلوت آغوشم
تکرار کن طلوع نگاهت را در تنگنای این شب پاییزی
دلگیر نیستم که نمی دیدی یک عمر اشتیاق نگاهم را
دلگیرم از خودم که نفهمیدم از واژه های غمزده لبریزی...